بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش


بمن رسوای عالم پرده درپوش

چه کردی لطف و بنمودی بزرگی


چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی

مرا بگذار تا بهر سلیمان


بسازم تحفهٔ مدح از دل و جان

که شرط مرد دانا این چنین است


به هر کاری که باشد پیشه این است

خردمندان چو آیند نزد شاهان


به نظم آرند دعای صبحگاهان

سه چیز آید وسیلت نزد شاهان


هنر یا مال یا مرد سخندان

هر آن کس کو تهی دستی نماید


همیشه کار او پستی نماید

من از مال و هنر چیزی ندارم


ولی گنج سخن دارم بیارم

به بلبل گفت هین میساز و میرو


ز هر چیزی که داری کهنه و نو

چو ره پیش است ما از پس چرائیم


اگر چه خسته بال و بسته پائیم

بیا تا پای بگشائیم یک ره


به فرق سر به پیمائیم یک ره

زمین بوسیم در بزم جهاندار


دعای دولتش گوئیم صد بار